دلم گرفته...
شیشه ی عمر مامان... این روزا دلم خیلی گرفته.هر چقدر سعی میکنم خوش باشم نمیشه.حالا خوبه که ماه رمضونه و سرمون با افطار و سحر و فیلمای بیخود تلوزیون گرمه... و اینقدر روزها دیر میگذرن.انگار صد ساله بابایی رو ندیدم در حالیکه الان پانزده روزه که رفته.خدا کنه این روزها زودتر تموم شه.واقعا سخته...مخصوصا واسه من که وقتی خونه ام و بابایی مدرسه یا بیرون ، نزدیک اومدنش مثل دخترای چهارده ساله قلبم تاپ تاپ میکنه..بابایی دوست داره که من احساساتمو کنترل کنم و مثل یه خانم صبور ومنطقی این روزهارو بگذرونم و منم همه ی سعیمو میکنم.ولی....سخت. حتما با خودت فکر میکنی اینجا چه خبره که به من اینقدر سخت میگذره...نه عزیز مادر..اینجا خیلی خوبه .همه چی عالیه...